شدم گمراه و سرگردان، میان این همه ادیان، میان این تعصب ها، میان جنگ مذهب ها
یکی افکار زرتشتی، یکی افکار بودایی، یکی پیغمبرش مانی، یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی، هزاران دین و مذهب هست در این دنیای انسانی
خدا یکی،... اما هزاران فکر روحانی، رها کردیم خالق را، گرفتار ادیانیم
تعصب چیست در مذهب؟ مگر نه اینکه انسانیم
اگر روح خدا در ماست، خدا گر مفرد و تنهاست،؟ ستیز پس برای چیست؟
من از عقرب نمیترسم ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند، خوشحالم
ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم
کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش و هم از خویش میترسم
