روزى گُذشت پادشهى از گُذرگهى
فریاد شوق بَر سَر هر کوى و بام خاست
پرسید زان میانه یکى کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدَر که مَتاعى گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنى کوژپشت و گفت
این اشگ دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانى فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
